استارررکککک
صدای معلم توی گوشم میپیچه و سریع کاغذو جم میکنم و کتاب درسی رو باز میکنم ، صفحه ی 56 فصل دنیای موازی ... ازونجایی که تمام این درسو مو به مو بلدم کلاس برام حوصله سربره و سعی میکنم فراتر از کلاس برای دنیاهای موازی نامه بدم .
از بین نامه هایی که از دنیاهای موازی به دستم رسیده یه کمی از دنیاتون میدونم که چه چیزای مشترکی با دنیای ما دارید ، و اینم میدونم که دنیاتون چقد جذابه ، ولی قول میدم که دنیای منم براتون جالب باشه . برا اینکه تفاوت هارو بهتون نشون بدم تصمیم گرفتم کل اتفاقای امروز را باهاتون به اشتراک بزارم . مثلا الان که دارم نامه رو مینویسم تو مدرسه و سر کلاس گیتیک و به دور از چشم معلمم
اگه نمیدونید کلاس گیتیک چیه باید بگم همونطور که از اسمش پیداس { گیتی + ک } یکی از علوم بنیادیه که بیشتر از سیستم ها و کارکرد ها برامون میگه مثلا گیتیک بهمون میگه که معنای کلمات به درد نخور دفترچه راهنمای یخچال چیه ؟ اون موقع دیگه به درد نخور نیست . یا درباره سیستم فضا پیما ها و یا از دنیا های موازی برامون میگه .
با برخورد گچی به سرم متوجه عصبانیت معلم میشم و برای مدت کوتاهی از نوشتن دست میکشم . با اینکه درس مورد علاقه مه اما زیاد نمیتونم با معلمش کنار بیام ، میدونید من درس دنیاهای موازی رو خیلی دوست دارم ، فکر کردن به اینکه ممکنه توی دنیای دیگه یکی از شما الان دقیقا کنارم نشسته باشه خیی جذابه ، البته که همین درس و پیگیری های من موجب نامه دادن من به شما شده چون نامه دادن به دنیاهای موازی چیزی نیست که همه بلد باشن ، جدا ازون به ساخت و ساز ابزار هاهم علاقه دارم که باز زیرمجموعه ی همین گیتیکه .
زنگ تفریح میخوره و با اشاره ای به دوستم سریع از کلاس میزنیم بیرون عو راستی اسم دوستم دراکوعه دراکو پیشنهاد میده که بریم و تیره پنیرک بگیریم ، خب اینجا باید بازم اضافه کنم که تیره پنیرک یه جور میوه از درخت پنیرکه ، ما این میوه ی تیره رو چون خیلی شادی آور و دوست داشتنیه پس از چیدن از درخت کادو میپیچیم و می فروشیم و خیلی هم خوشمزه است ، خب شاید این زیاد براتون جدید نباشه ، احتمالا شمام تو دنیاتون چنین چیزی دارید .
منو دراکو تیره پنیرک هارو از خانم فروشنده ی بوفه که زنی میانسال با موهای صورتی بود ، خریدیم و خوردیم کادوپیچ تیره پنیرکو تو جیبم انداختم و به سمت کلاس رفتیم .
کلاس بعدی اکسیر بود ، تو این کلاس ما درباره علت بوها و مزه های اطرافمون یاد میگیرم ، مثلا وجود چه چیزی موجب مزه ی تیز آناناس و وجود چه چیزی موجب بوی موز گندیده اس ، در کل درس جالبیه وقتی میفهمی هر کدومشون مث معجون پر از ذرات تَمبو ی متفاوتند و مث نوت های موسیقی با کنار هم قرار گرفتن ، بوهای مختلف و بافت های متفاوتی میسازند ، ولی من زیاد علاقه ای به این درس ندارم ، گرچه بعضی روزا که خودمون دست به کار میشیم و سعی میکنیم که اکسیری با ویژگی های خواسته شده بپزیم ، ماجرا یکم جالب تر میشه . مثلا یه بار معلم خواست که اکسیری با بوی لیمو درست کنیم و من یواشکی و برای شوخی یه تمبوی اضافی به ظرف اکسیر سورن اضافه کردم که موجب شد به جای بوی لیمو بوی تخم مرغ گندیده بگیره ، حتی یه روز دیگه معلم ازمون خواست که طعم مورد علاقمونو درست کنیم ، برای دراکو خیلی خوشمزه بود ، حیف که ازین روزا کم داریم وگرنه میتونست کلاس مورد علاقه ام بشه .
همین الان چند تا فوتک از پنجره ی کلاس اومدن تو و توجه ی همه ی بچه ها رو دور از چشم معلم جلب کردن ، یکی از فوتک ها درست رو میز من نشست و برداشتمش و گذاشتم تو جیبم ، عو یادم رفت بگم : فوتک یه جور ... گیاهه که خیلی نرم و سبکه و با نسیم ملایم هم از شاخه کنده میشه و تو هوا به پرواز در میاد ، رنگ های متفاوتی هم داره {اینی که تو جیب منه رنگ بنفش ملایمی داره }، مردم هم از دیدنش خوشحال میشن ، جالبیش برا من اینه که فوتک هرجایی میره ، فقط با هوا جابه جا نمیشه ، بلکه ممکنه تو آب هم بره .
هوف کلاس کسالت آور اکسیر هم بالاخره تموم شد و از کلاس با کوله ام زدم بیرون ، وسطای حیاط دراکو هم بهم پیوست و دم در سورن هم بهمون اظافه شد و قدم زنان به سمت خونه رفتیم . داشتیم با هم از کلاسا و تکلیفا میگفتیم که حس کردم چه قد گرمه و به بچه ها گفتم که بریم برفه شیر بخریم . برفه شیر یه چیزه ... چیزه سفید و نرمیه که به سرعت هم از بین میره ، پس باید تو خوردنش عجله کنی ، دیگه لازم نیست که بگم خوردنیه .
عجیبه نه ؟ خوراکیت غیب میشه ، مشکل اینجاس که خوردن سریعش هم زیاد راحت نیست ، چون خوراکیه سردیه ، به خاطر همین تو روزای گرم حسابی طرفدار داره
دراکو و سورن جلوی در صبر میکنن و من میرم داخل مغازه تا برفه شیر بخرم . داخل مغازه که شدم صدای زنگوله ی کوچکی در مغازه پیچید و فروشنده رو متوجه ورود من کرد ، از سقف مغازه سنگک ها با رنگ ها و طعم های مختلف آویزان بود ، روی میز مقابل فروشنده پاکت های دندون فیلی های نرم و تازه چیده شده بود و کنار اونا هم شیشه های گَرده شیر با درپوش های پارچه یی قرار داشت ، اون سمت دندون فیلی ها ، سنگک های دسته دار هم مس تیرهای چوبی داخل ظرفی با سوراخ های منظم فرو رفته بود و کنارش هم یه سطل پر از تیره پنیرک با کادوپیچ های رنگو وارنگ قرار داشت . کنار میز هم روی زمین چوب پنبه هارو مثل شاخه های رنگی گل داخل سطل گذاشته بود . از بس مغازه از خوراکی های مختلف پر بود که فروشنده از پنجره ی کوچک ساخته شده از خوراکی های رنگی دیده میشد .
فروشنده مرد جوان و خوش رویی بود و لبخند ملیحی به لب داشت ، از من پرسید که چی می خوام ، من هم گفتم سه تا برفه شیر با طعم های انبه ، تیره پنیرک و توت فرنگی . مرد جوان برفه شیر هارو داخل پاکت گذاشت و گفت : توصیه میکنم که زود بخورینش امروز خیلی گرمه و برفه شیر ها از همیشه فراری تر .سه سکه
پنج سکه گذاشتم روی میزو یه بسته دندون فیلی هم برداشتم و با اشاره ای به فروشنده گفتم که اینم حساب کنه . بسته ی دندون فیلی هارو گذاشتم توی جیبم و پاکت برفه شیر هارو بردم ، با خروجم دوباره صدای زنگوله داخل مغازه پیچید و فروشنده دستی به معنای خداحافظی تکان داد ، برفه شیر هارو بین بچه ها تقسیم کردم ، من انبه رو برداشتم و با شمارش همه با هم بسته هارو باز کردیم و مسابقه گذاشتیم که هرکی برفه شیرش بیشتر از بقیه غیب بشه فردا برامون تیره پنیرک میاره .
همینطور داشتیم به سمت خونه راه میرفتیم که دراکو اول ، من دوم و درنهایت آخرین نفر سورن ، برفه شیر رو تموم کردیم ، پس بازنده معلوم شد
کم کم راهمون از هم جدا شد و هرکدوم به سمت خونه ی خودمون حرکت کردیم . خونه ی دراکو با فاصله ای تقریبا زیاد روبه روی خونه ی ماست . اما چون ارتفاع بلندی داره ، از پنجره ی اتاق من ، خونشون دیده میشه .
الان چند ساعتی از برگشتم به خونه میگذره و نزدیک غروبه ، بعد برگشت به خونه کار خاصی نکردم فقط نهار خوردم و یکم استراحت کردم ، تو اتاقم درگیر تخیلاتم بود و یکمی هم با گربه ام ، موکا ، بازی کردم . به سمت کتابخونه میرم و بزرگترین و یکی از کتاب های مورد علاقه مو ازش بیرون میکشم، کتاب خونه ی من یه قفسه ی چوبی قهوه ای پر از کتابای قد و نیم قد و دور کتابخونه هم یه ریسه ی رنگی که دور هر لامپش برگ های سبز داره ، آویزان شده . ریسه رو به برق میزنم و با کتاب تو دستم رو تخت میشینم ، پتو رو دورم میندازم ، موکا رو تختم میپره و از لای دستم زیر پتو فرو میره .
هوا تقریبا تاریک شده و با نور ملایم ماه که از پنجره وارد میشه و نور ریسه های رنگی ، شروع به خوندن کتاب میکنم . کتابم اندازه ی تقریبا کاغذ آچهار و قطری پنج سانتی داره ، جلد کتاب محکم و مات و عکس چند شخصیت معروف روش کشیده شده . توش زندگی نامه ی آدم های موفق و بزرگ رو در یه بند نوشته و تصاویری با رنگ بندی های قدیمی ، زرد و قهوه ای ، سیاه و سفید داره . کتاب رو باز میکنم . صدای ورق زدن کتاب رو دوست دارم .
روی میز کنار تختم یه سنگک از دیشب باقی مونده ، سنگک یه خوراکی شیرینه که خیلی راحت تو دهن آب میشه . طعم ها و رنگ های متفاوتی داره . مال من یه سنگک دسته دار به رنگ زرد پاستیلی و مزه ی پنیر . سنگک رو از دسته بلند میکنم و داخل دهنم میزارم و به ورق زدن کتاب ادامه میدم .
امشب درباره ی زندگی نامه ی شخصی به نام ویلی وانکا خوندم و کتاب رو بستم . سنگکم دیگه تموم شده و چوب دسته ی سنگک رو داخل جیبم انداختم . به سمت پنجره برگشتم و به آسمان نگاهی کردم . متوجه نوری که از سمت خانه ی دراکو میومد شدم . با چراغ قوه اش نور چشمک زنی به سمت من میفرستاد ، بعضی شبا اینکارو میکنیم . من هم با نور چراغ قوه ام جوابش رو دادم .
بعد چند دقیقه با یه کوله پشتی و یه چراغ پَر در دست پایین پنجره ی اتاقم ایستاده بود ، من هم سریع با کوله پشتی بدون سروصدا که مبادا پدر و مادرم رو متوجه کنم ، از خونه بیرون رفتم. موکا هم دنبالم اومد . دراکو گفت که فکر کرده جالب میشه اگه امشب به باغ نزدیک خونه مون بریم و آتیشی روشن کنیم . راستی چراغ پر ... در دنیای ما چراغ های پرنده ای هستن که نور زرد جالبی دارن . چراغ پر بالای سرمون به پرواز دراومد و به راه افتادیم . ما قدم میزدیم و موکا هم سعی میکرد بپره تا چراغ پرو بگیره .
چند دقیقه بعد به باغ رسیدیم و روبه روی هم نشستیم و سعی کردیم آتیشی بینمون درست کنیم . نمیدونم که شما تو دنیاتون آتیش دارید یا نه ولی آتیش یه ... یه ... هیچی نیست نه ماده است ، نه انرژیه ... و همونقدر که جذابه ، خطرناکم هست . همینطور آتیش نماد سرکشی و پاکی و خودت بودنه . حالا دیگه چراغ پر های دیگری هم بالای سرمون جمع شده بودن . بعد از درست کردن آتیش چراغ پر ها به خاطر گرما از ما فراری شدن که من با حرکت سریع دست یکیشونو تو هوا قاپیدم و داخل جیبم گذاشتم تا بعدا ببینم چطوری کار میکنه ، شایدهم برا تفریح یکی مثلش ساختم! . یادم اومد که امروز یه بسته دندون فیلی از مغازه خریده بودم . از جیبم درآوردم و به دراکو گفتم که : کبابیش میچسبه
چند تا دندون فیلی کف دست هر کداممون ریختم . چوب باریکی از داخل آتش بیرون کشیدم و آتیشش رو خاموش کردم و دندان فیلی هارو سیخ کردم . دراکو هم چوب از درخت بالای سرش کند و سیخ کرد . اونها رو روی آتیش گرفتیم تا کباب شه و با هم مشغول صحبت شدیم . عه راستی دندون فیلی یه خوراکی ... سفید ... شبیه دندونه بزرگ میمونه دیگه ، به خاطر همین بهش میگن دندون فیلی .
مشغول تماشای شعله های آتیش و ذرات ریز خاکستر که به هوا میرفتن بودیم که متوجه چیزی شدم که به سرم برخورد کرد و به بالا نگاه کردم ، درختی که بالای سرم بود پر کاموا بود . با خوشحالی به دراکو اشاره کردم و هردو بلند شدیم و به درخت نزدیک شدیم .کاموا یه جور حیوونه که رو درخت خاصی زندگی میکنه و گلوله های نخ و پارچه نرمی رو برای ما روی شاخه های درخت درست میکنه ، گرچه بعید میدونم هدف واقعیه اون ، این باشه ، ولی به هرحال تو دنیای ما کاموا ها یه جورایی وظیفه تولید پارچه رو دارن . یه کاموا از درخت میکنم و جلوی موکا میندازم . چون گربه دوست دارن پنجه هاشونو تو گلوله ی نخی فرو کنن ، حداقل تو دنیای ما .
به دراکو با شیطنت گفتم چه درخت پرشاخه ای . دراکو مث همیشه سریع و بدون توضیح متوجه منظورم شد و از درخت بالا رفت و با این کار چند کاموای کوچیک رو زمین افتاد ، موکا هم باهاشون مشغول شد . منم سیخ دندون فیلی هارو با یه شاخه آتیش برداشتم و به دراکو که الان دیگه بالای درخت بود دادم و از درخت بالا رفتم . روی شاخه ی مناسبی نشستیم . از لابه لای شاخه ها آسمون دیده میشد ، دراکو نگاه معناداری کرد و شعله ی چوب رو خاموش کرد و بعد به آسمون اشاره کرد .ستاره ها تازه نمایان شدن . با سکوتی که در باغ حکم فرما بود همراه با صدای جیر جیرک و شکوه ستاره ها ، آرامشی در وجودمان رسوخ کرده بود .
بعد خوردن دندون فیلی های کبابی و تماشا کردن ستاره های آسمون ، کم کم به سمت خونه برمیگردیم و با هم خداحافظی میکنیم .
آروم داخل اتاقم میرم و کوله مو رو صندلی میندازم . موکا خودشو رو تختم ولو میکنه و غلت میزنه . قبل ازین که سوییشرتمو در بیارم جیبشو رو میز خالی میکنم ، کادوپیچ مچاله شده ی تیره پنیرک ، یه فوتک گرد به رنگ بنفش کمرنگ ، یه دندون فیلی که پرز های تو جیبمو به خودش گرفته ، یه چوب دسته ی سنگک و یه چراغ پر که دیگه نورش ضعیف شده.
میدونی.. امروز خوش گذشت ، یه روز عادی پر از روزمرگی هایی که اگه یه جور دیگه بهشون نگاه کنیم، قشنگتر میشن
شاید این زندگی اونقدرام کسالت آور نباشه ...