دوره ی اول ، انگیزه ی زندگیم ، موفقیت :
یه مدت نسبتا طولانی حسی که در آخر مسیر و موفقیت وجود داشت ،واقعا هیجان زده ام میکردو تقریبا اون حس بود که باعث میشد من تلاش کنم ، وقتی تصورش میکردم ، مو به تنم سیخ میشد. بعد اولین شکست و دومین مسابقاتی که به خاطر کرونا اصلا کنسل شد {گرچه مزایایی هم طبیعتا برام داشت ، شکست اول خیلی چیزا بهم یاد داد } ، به هرحال یکمی روم تاثیر گذاشت که چرا بعد دو سال هیچچ دستاوردی ندارم و حس میکردم از برنامه هام عقب موندم و خب حتی خیلی به این فک کردم که شاید استعداد ندارم ، ولی خب هیچ وقت عمیقا باورش نداشتم ، همانطور که هیچ وقت خودمو عمیقا باور نداشتم ...خیلی درگیر استعداد شدم و تو سایتا دنبال یه سایتی میگشتم که بهم بگه تو همین مسیری که دارم میرم استعداد دارم ... وقتی هیچی پیدا نشد... یه لحظه فکر کردم که اگه یکی قطعی بهم بگه که تو این مسیر واقعا استعداد ندارم ولش میکنم ؟؟ واقعا اینکارو نمیکردم چون کارمو دوس داشتم ، هر از چندگاهی هم به علاقه ام شک میکردم ولی خب لحظاتی بود که علاقه به کارم خودشو نشون میداد و با خودم میگفتم هر وقت به علاقه ام شک کردم بیخیالش شم چون مطمینم که علاقه دارم ... قشنگ یادمه که تو همون دوران اصلا از اینکه در آینده یه زندگی عادیو روزمره مث مردم عادی داشته باشم ، خوشم نمیومد ، رویام بزرگ بود
دوره ی دوم ، انگیزه به دوستان و صرفا شاد بودن تغییر کرد :
بعد یه مدت خیلییی رفتم تو فاز معنای زندگی و به پوچی رسیدم ، هیچ معنا و هدفی نداشت و خب من چرا باید در این زندگیه بی هدف کلی تلاش میکردم و شاید حتی به نتیجه نمیرسیدم و شاید تو راه میمردم ...واقعا روم تاثیر گذاشت و یهو از کلی تلاش به هدر دادن کل روزم رسیدم و حتی رغبت نمیکردم صبح بیدار شم و خب چرا دروغ بگم ، خوشم هم نمیامد که از این فاز بیام بیرون چون میدونین فاز نابغه های تو فیلماس ، گرچه افکارم واقعا حقیقت بود ولی خب زندگیمو نابود میکرد پس باید بیام بیرون { این دوره هم باز ذهنمو باز کرد گرچه خیلی نا امیدم کرد ، شایدم نادانی بهتر بود } هنوزم بی معناییشو باور دارم ولی خب باید پول در بیارم و به این نتیجه رسیدم که به اندازه ای که برای زنده موندن کافیه تلاش کنم نه برای ثبت شدن اسمم تو تاریخ ، رویام کوچیک تر شد
{من خیلی کمال گرا بودم و می خواستم زودتر کارای بزرگی بکنم اما بعد فهمیدم باید قدمای کوچیک تر بردارم و تو همین دوره یه پروژه رو شروع کردم که خیلی سردرگمم کرد به خاطر اینکه اطلاعاتم کم بود و در نتیجه برام خسته کننده بود و حد زیادی منو از شغلو هدف آیندم زده کرد ...اینکه این حد در انتخاب پروژه کوتاه اومدم و بازم برام سخت بود زده ام کرد ... }
زمان حال :
ولی الان حتی به احساساتم هم شک کردم ... واقعا نمیدونم چیرو دوس دارم ، نه تنها تو زمینه ی هدف بلکه حتی آدما و دوستامو و هیچییی رو دوس ندارم ... یه سریا برام اولویت دارن ولی علاقه فک نکنم ... الان فک میکنم هر علاقه ای که تا الان داشتم تلقین بوده ، چون همین الان میتونم در یه ثانیه عوضش کنم و همون حس رو به چیز دیگه منتقل کنم ، پس گفتم شایدم علایقم دروغه !!!
هیچ چیز نیست که بهم انگیزه بده یا حتی نمیدونم برا تفریح چیکار کنم که حس خوبی بهم بده ... خیلی سعی میکنم از چیزای کوچیک لذت ببرم و میتونم اما خب تلاش خودمه و گول زدن ذهنم ، فایده اش اینه که راحت تر وشاد تر زندگی میکنم ... الان فقط سعی میکنم رویای کوچیکمو نگه دارمو نذارم ذهنم حتی اینم ازم بگیره
به آینده فک میکنم و چالشایی که حتی باید برای یه زندگی عادی تحمل کنم هم زیادن و دلم می خواد بمیرم ، این دنیا خیییلی کسالت آوره
نه اینکه الان از موفقیت بدم بیاد ، نه ، کیه که ازش بدش بیاد ولی فک میکنم ارزش این همه تلاشو نداره و حالشم ندارم ولی میدونین با اینکه تلاشو ول کردم و سعی کردم شاد باشم ، ولی شاد نیستم ...
حالا کی میدونه آیندم چی میشه ، منی که این همه تغییر کردم ، میشه که به یه تعادل برسم بین این اتفاقات سه ساله ی بی ثمر و بعدم این نامه رو تو سخنرانی های انگیزشیم یاد کنم یا در نهایت یه زندگی عادی و تلاش برای غذا و حل مشکلات رو پیش میگیرم ؟!
برای خودم امیدوارم یا زودتر بمیرم یا زودتر تصمیم درستو بگیرم
{ انگار دوره ی دایناسور هاست 😂 دوره اول ، دوره ی دوم ... }